کسی که سیـــــگار می کشه...
از یه درد بـــزرگ رنج میـــبره...
از ســــرطان نترسونش...!
سینه میسوزانی ای دل چو می آغازی سخن
بس کن این شب ناله هارا از چه خواهی رنج من؟
جرم و تقصیر از تو بود از یار دیرین بد نگو
هرچه کرد آن یار شیرین با تو ناز شصت او
هرزگی کردی سزای هرزگی رسوایی است
حاصل رنگ و ریا در عاشقی تنهایی است
از بهشت وصل جانان دوزخ غم ساختی
سینه ی رنجور من در التهاب انداختی
در کفت بود آنچه عمری آرزو میداشتی
پرنیان بنهادی و بار کتان برداشتی
ای دل دیوانه بشنو این مرام زندگیست
او که گریان کرد چشمی را نصیبش خنده نیست
وصف گلرویان شنیدی پا ز سر نشناختی
عیش نا اهلان گزیدی تا گل خود باختی
در پس و پیشت گل خوش عطر و بو بسیار بود
ان گلی کز جور تو پژمرده میشد یار بود
همچو شاهین بر ستیغ قله ها پر میزدی
مسخ موشی گشتی و از قله پایین امدی
با همه خوردی ز تو آرامش و شادی ربود
آنچه پایینت کشید از قله ها نفس تو بود
در خم بیراه از خود پشت پا خوردی دریغ
رفت عمری و ندیدی از کجا خوردی دریغ
هر نگاهی محرم دیدار روی یار نیست
هر دلی درعاشقی خوش دست وشیرین کارنیست
یاد باد آن روزگار ای دل که یاری داشتی
در میان باده نوشان اعتباری داشتی
از گذر ها میگذشتی خیره سر هنگامه جو
روز و شب با یار یکدل مینشستی رو به رو
حالیا بی های و هویی آن سر افرازی چه شد؟
یار را بازی گرفتی آخر بازی چه شد؟
این زمان دیگر سر تو با گریبان اشناست
هر دلی ارزان فروشد یاراورا این سزاست
اعتبار هر دلی در خوبی دلدار اوست
آبروی هر کسی در آبروی یار اوست
گفته بودم با تو رسم عاشقی این گونه نیست
پیش یار از دیگری افسانه گفتن خیره گیست
گفته بودم با تو ای دیوانه بس کن سرکشی
بس نکردی سر کشی اکنون اسیر آتشی
شب سحر شد بامداد آمد تو مینالی هنوز
نوش جانت زهر حسرت ای دل رسوا بسوز...
نیمه شب ، آواره و بی حس حال
در سرم سودای عشقی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو راضی ، مبهم و سر بسته بود
چون من از تکراره او هم خسته بود
آمده هم اشیان شد با من او
هم نشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
نا توان بودو توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبسگی
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مسته او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق میشد بیشتر
آمدو با خلوتم دم ساز شد
گفتگو ها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست
بی تو شام بیفرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت، گفت در عشقت وفا دارم بدان
من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخموره خمارم بدان
با تو شادی می شود غم هایه من
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادویه رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیباییت مجنون شده
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهره کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر رویه او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بوود
در نجابت در نکوهی تاق بود
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پایه عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخره این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس
یاره ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون و عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهمه من از عشق جز ماتم نبود
با منه دیوانه پیمان ساده بست
ساده ام آن اهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
باکه گویم اوکه هم خون من است
خصمه جان و تشنه خونه من است
بخته بد وین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد ، تدبیر نیست
از غمش با دود و دم هم دم شدم
باده نوش غصه ی او من شدم
مستو مخمور و خراب از غم شدم
زره زره آب گشتم کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
عشق من از من گذشتی ، خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشقه دیرین گسسته تار و پود
گر چه آبه رفته باز آید به رود
ماهیه بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر که هست
♥ باش با او یاده تو مارا بس است ♥