سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار دلها و چشمه های دانش است و آن است راه مستقیم، آن است مایه هدایت کسی که آن را پیشوای خود قرار دهد [امام علی علیه السلام ـ در توصیف قرآن ـ]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :0
کل بازدید :3943
تعداد کل یاداشته ها : 15
103/2/22
12:58 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
hossein s[0]
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش خودکشی دست خودم نیست...

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آبان 92[3]

کسی که سیـــــگار می کشه...

از یه درد بـــزرگ رنج میـــبره...

از ســــرطان نترسونش...!


  
  
به سلامتی همه اونایی که
اونقدر دلشون گرفته که خواب به چشماشون نمیاد !
.
اونا که با اینکه میدونن طرفشون راحت راحت خوابیده ،
بازم هر چند دقیقه زیر چشمی موبایلشونو نگا میکنن،
.
.
.
که شاید یه اس ام اس روشنش کنه !!!

  
  

سینه میسوزانی ای دل چو می آغازی سخن

بس کن این شب ناله هارا از چه خواهی رنج من؟

جرم و تقصیر از تو بود از یار دیرین بد نگو

هرچه کرد آن یار شیرین با تو ناز شصت او

هرزگی کردی سزای هرزگی رسوایی است

حاصل رنگ و ریا در عاشقی تنهایی است

از بهشت وصل جانان دوزخ غم ساختی

سینه ی رنجور من در التهاب انداختی

در کفت بود آنچه عمری آرزو میداشتی

پرنیان بنهادی و بار کتان برداشتی

ای دل دیوانه بشنو این مرام زندگیست

او که گریان کرد چشمی را نصیبش خنده نیست

وصف گلرویان شنیدی پا ز سر نشناختی

عیش نا اهلان گزیدی تا گل خود باختی

در پس و پیشت گل خوش عطر و بو بسیار بود

ان گلی کز جور تو پژمرده میشد یار بود

همچو شاهین بر ستیغ قله ها پر میزدی

مسخ موشی گشتی و از قله پایین امدی

با همه خوردی ز تو آرامش و شادی ربود

آنچه پایینت کشید از قله ها نفس تو بود

در خم بیراه از خود پشت پا خوردی دریغ

رفت عمری و ندیدی از کجا خوردی دریغ

هر نگاهی محرم دیدار روی یار نیست

هر دلی درعاشقی خوش دست وشیرین کارنیست

یاد باد آن روزگار ای دل که یاری داشتی

در میان باده نوشان اعتباری داشتی

از گذر ها میگذشتی خیره سر هنگامه جو

روز و شب با یار یکدل مینشستی رو به رو

حالیا بی های و هویی آن سر افرازی چه شد؟

یار را بازی گرفتی آخر بازی چه شد؟

این زمان دیگر سر تو با گریبان اشناست

هر دلی ارزان فروشد یاراورا این سزاست

اعتبار هر دلی در خوبی دلدار اوست

آبروی هر کسی در آبروی یار اوست

گفته بودم با تو رسم عاشقی این گونه نیست

پیش یار از دیگری افسانه گفتن خیره گیست

گفته بودم با تو ای دیوانه بس کن سرکشی

بس نکردی سر کشی اکنون اسیر آتشی

شب سحر شد بامداد آمد تو مینالی هنوز

نوش جانت زهر حسرت ای دل رسوا بسوز...


  
  

 نیمه شب ، آواره و بی حس حال

  در سرم سودای عشقی بی زوال

  پرسه ای آغاز کردیم در خیال

   دل به یاد آورد ایام وصال

 

از جدایی یک دو سالی می گذشت

یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت

دل به یاد آورد اول بار را

خاطرات اولین دیدار را

آن نظر بازی آن اسرار را

آن دو چشم مست آهو وار را

همچو راضی ، مبهم و سر بسته بود

چون من از تکراره او هم خسته بود

آمده هم اشیان شد با من او

هم نشین و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم که جان شد با من او

نا توان بودو توان شد با من او

دامنش شد خوابگاه خستگی

این چنین آغاز شد دلبسگی

وای از آن شب زنده داری تا سحر

وای از آن عمری که با او شد به سر

مسته او بودم زدنیا بی خبر

دم به دم این عشق میشد بیشتر

آمدو با خلوتم دم ساز شد

گفتگو ها بین ما آغاز شد

گفتمش در عشق پابرجاست دل

گر گشایی چشم دل زیباست دل

گر تو زورق بان شوی دریاست

بی تو شام بیفرداست دل

دل ز عشق روی تو حیران شده

در پی عشق تو سرگردان شده

گفت، گفت در عشقت وفا دارم بدان

من تو را بس دوست می دارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان

چون تویی مخموره خمارم بدان

با تو شادی می شود غم هایه من

با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده

دل زجادویه رخت افزون شده

جز تو هر یادی به دل مدفون شده

عالم از زیباییت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش

طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود

بهره کس جز او در این دل جا نبود

دیده جز بر رویه او بینا نبود

همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود

خوبی او شهره آفاق بوود

در نجابت در نکوهی تاق بود

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی ما را نداشت

پیش پایه عشق ما سنگی  گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخره این قصه هجران بود و  بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یاره ما را از جدایی غم نبود

در غمش مجنون و عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهمه من از عشق جز ماتم نبود

با منه دیوانه پیمان ساده بست

ساده ام آن اهد و پیمان را شکست

بی خبر پیمان یاری را گسست

این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست

رفت و با دلدار دیگر عهد بست

باکه گویم اوکه هم خون من است

خصمه جان و تشنه خونه من است

بخته بد وین وصل او قسمت نشد

این گدا مشمول آن رحمت نشد

آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست

با چنین تقدیر بد ، تدبیر  نیست

از غمش با دود و دم هم دم شدم

باده نوش غصه ی او من  شدم

مستو  مخمور و خراب از غم شدم

زره زره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را

سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من از من گذشتی ، خوش گذر

بعد از این حتی تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بیرون کن ز سر

دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند

بر منو بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود

عشقه دیرین گسسته تار و پود

گر چه آبه رفته باز آید به رود

ماهیه بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم آشیانت هر که هست

 

♥ باش با او یاده تو مارا بس است ♥


  
  
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن
 
لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
 
لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست
 
بعد از من و جان کندن من نوبت توست
 
لیلی مگذار از دَمِ خود دود شوم
 
لیلی مپسند این همه نابود شوم
 
لیلی بنشین،سینه و سر آوردم
 
مجنونم و خونابِ جگر آوردم
 
مجنونم و خون در دهنم می رقصد
 
دستان جنون در دهنم می رقصد
 
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی
 
بگذاری ام و باز فراموش کنی
 
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست
 
یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست
 
تا اخم کنی دست به خنجر بزند
 
پلکی بزنی به سیم آخر یزند
 
تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود
 
تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود
 
اِی شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو
 
دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو
 
آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست
 
این شعرِ پُر از داغِ تو آتش زدنی ست
 
اَبیاتِ روانی شده را دور بریز
 
این دردِ جهانی شده را دور بریز
 
من را بگذار عشق زمین گیر کند
 
این زخمِ سراسیمه مرا پیر کند
 
این پِچ پِچه ها چیست،رهایم بکنید
 
مردم خبری نیست،رهایم بکنید
 
من را بگذارید که پامال شود
 
بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود
 
من را بگذارید به پایان برسد
 
شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
 
من را بگذارید بمیرد،به درَک
 
اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک
 
من شاهدِ نابودی دنیای منم
 
باید بروم دست به کاری بزنم
 
حرفت همه جا هست،چه باید بکنم
 
با این همه بن بست چه باید بکنم
 
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
 
مردم چه بلاها به سَرم آوردند
 
من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند
 
در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
 
این دغدغه را تاب نمی آوردند
 
گاهی همگی مسخره ام می کردند
 
بعد از تو به دنیای دلم خندیدند
 
مردم به سراپای دلم خندیدند
 
در وادیِ من چشم چرانی کردند
 
در صحنِ حَرم تکه پرانی کردند
 
در خانه ی من عشق خدایی می کرد
 
بانوی هنر،هنرنمایی می کرد
 
من زیستنم قصه ی مردم شده است
 
یک تو،وسط زندگیم گم شده است
 
اوضاع خراب است،مراعات کنید
 
ته مانده ی آب است،مراعات کنید
 
از خاطره ها شکر گذارم،بروید
 
مالِ خودتان دار و ندارم،بروید
 
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
 
مردم چه بلاها به سرم آوردند
 
من از به جهان آمدنم دلگیرم
 
آماده کنید جوخه را،می میرم
 
در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز
 
مرد است که از پا ننشسته ست هنوز
 
یک مرد که از چشمِ تو افتاد شکست
 
مرد است ولی خانه ات آباد،شکست
 
در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود
 
لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود
 
بر مسندِ آوار اگر جغد منم
 
باید که در این فاجعه پرپر بزنم
 
اما اگر این جغد به جایی برسد
 
دیوانه اگر به کدخدایی برسد
 
ته مانده ی یک مرد اگر برگردد
 
صادق،سگ ولگرد اگر برگردد
 
معشوق اگر زهر مهیا بکند
 
داود نباشد که دری وا بکند
 
این خاطره ی پیر به هم می ریزد
 
آرایش تصویر به هم می ریزد
 
اِی روح، مرا تا به کجا می بری ام
 
دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام
 
می سوزم و می میرم و جان می گیرم
 
با این همه هر بار زبان می گیرم
 
در خانه ی من پنجره ها می میرند
 
بر زیر و بمِ باغ،قلم می گیرند
 
این پنجره تصویرِ خیالی دارد
 
در خانه ی من مرگ تَوالی دارد
 
در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست
 
آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست
 
بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام
 
آتش به دهانِ خانه انداخته ام
 
بعد از تو خدا خانه نشینم نکند
 
دستانِ دعا بدتر از اینم نکند
 
من پای بدی های خودم می مانم
 
من پای بدی های تو هم می مانم
 
لیلی تو ندیدی که چه با من کردند
 
مردم چه بلاها به سرم آوردند
 
آواره ی آن چشمِ سیاهت شده ام
 
بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام
 
هر بار مرا می نگری می میرم
 
از کوچه ی ما می گذری می میرم
 
سوسو بزنی، شهر چراغان شده است
 
چرخی بزنی،آینه بندان شده است
 
لب باز کنی،آتشی افروخته ای
 
حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای
 
بد نیست شبی سر به جنونم بزنی
 
گاهی سَرکی به آسمونم بزنی
 
من را به گناهِ بی گناهی کُشتی
 
بانوی شکار،اشتباهی کُشتی
 
بانوی شکار،دست کم می گیری
 
من جان دهم آهسته،تو هم می میری
 
از مرگِ تو جز درد مگر می ماند
 
جز واژه ی برگرد مگر می ماند
 
این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز
 
این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
 
دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم
 
با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم
 
اِی تُف به جهانِ تا ابد غم بودن
 
اِی مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
 
یادش همه جا هست،خودش نوشِ شما
 
اِی ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما
 
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است
 
لعنت به تَنی که در کنار تنش است
 
دست از شب و روز گریه بردار گلم
 
با پای خودم می روم این بار گلم

  
  
   1   2   3      >